خاطرات یک سفر :)
_سهراب
با چشم های بسته هومی گفت
_میشه پاشی گمشی انقد خروپف نکنی
بدون اینکه چشماشو باز کنه دوباره هومی گفت
_ای کوفت.... خب پاشو دیگه
بی اعصاب اَه ای گفت
_رستا اگه کتک نمیخوای برو پی کارت....
لیوان آب رو از رو میز کنار تختی که این بشر پایین تخت خوابیده بود برداشتم
(کلا دیوونست😑 خودم میدونم....)
لیوان آب رو پاشیدم روش که یهو از جاش بلند شد... دستشو رو صورتش کشید.... با چشای قرمز زل زد به من...
حالا بروز که ندادم 🙄ولی یه لحظه به غلط کردن افتادم.... مدیونید اگه فک کنید بیشتر از یک لحظه بود....😂
خندیدم و گفتم
_چرا عین گاوی که پارچه قرمز جلوش گرفتن به من نگاه میکنی 😂
_احمق😡
_اُه اُه چه بی اعصاب.... 😂
در باز شد مامان بود
_سهراب؟ زشته صداتو انداختی تو کلت 😠
_خواهش میکنم این دخترتونو ببرید من نبینمش فقط....
_شما دوتا هم عین سگ و گربه بیفتید به جون هم.... رستا بیا برو اذیتش نکن....
باشه ای گفتم....
جلو رفتم و لپشو کشیدم
_گوگولی مگولیییی.... حرص نخور 😂
زد رو دستم که لپشو ول کردم
_بیا برو انقد رو اعصاب من قدم رو نرو، اعصابتو ندارم 😑
_تو کی اعصاب داری؟....
گوشیشو گرفتم جلوش
_بیا دوس دخترت پیام داده 😂...
از گوشه چشم جوری که انگار داره به یه دیوونه واقعی نگاه میکنه نگاهم کرد 😐😂
_نمیدونم کیه.... نوشته (علی3)... چندتا علی داری تو گوشیت مگه تو؟ 😂
گوشی رو از دستم گرفت بعد دراز کشید...
_سهراااااااب..... باز تو که دراز شدی پاشو :/
_رستاااا.... ببین داداش رضات که اومده.... برو سر یه سر همون بزار.... ب... بیخیال ما شو 😑
_پاشو بریم دریا 😁(فقط محض حرص دادن بود ها 😂)
با چشای بسته گفت...
_من دقیقا چرا باید با تو بیام دریا؟.... من زنم بگیرم، با زنم نمیمرم دریا.... تا به تو برسه
_خب پس من چیکار کنم....
_اَه رستا! مغزمو خوردی.... الان سر ظهره... عصر میریمممم🤦🏻♂️🤦🏻♂️🤦🏻♂️
با لحنی که انگار داری قربون صدقه به بچه 6 ماهه میری گفتم
_گربونت(قربونت) برم... فدات بشممممم.... اوجمل(خوشگل) من.... جیگیلی میگیلی.... گوگولی مگولی... گردالی جونم..... خو من حوصلم سر رفته باید تو رو بیدارت کنم یه دور باهات دعوا کنم حوصلم بیاد سر جاش.... هیچکیم که داوش سهراب خودم نمیشه که.... 🤣
_رستا تا 3 میشمرم تو اتاق باشی پامیشم جدی جدی میزنمت...1....2....3....
منم وایساده بودم همینجوری ریلکس نگاش میکردم 😊😂
نیم خیز شد که پریدم از اتاق بیرون
_جیغغغغ.... بابا سهراب میخواد منو بزنه(ایموجی مورد نظر یافت نشد🤣)
حالا بابا هم تو سوئیت نبود ها 🤣من کلا جوگیر میشم میگم بابا 🤣(همه میگن مامان، من بابا✌🏻😂)
داداش رضا پوکر منو نگاه کرد
_دست از سر اون بدبخت بردار 😑....
دقت کردم دیدم اصلا نیومده دنبالم سهراب😐🗿
اومدم برگردم
که داداش رضا دستمو گرفت 😐
_بشین سر جات.... ولش کن دیگه اونو.... تو هم دلت کتک میخواد ها 😐دست از سرش برنمیداری....
_به یه شرطی!
_شرط میذاری؟ 😑
_آره! امشب باید بریم شهر بازی 😁....
_به من چه؟ 🤷🏻♀️
سهراب از تو اتاق
_به همین خیال باش 😑
منم گفتم
_ تو بگیر بخواب.... با بابام میرم شما دوتا نمیخواد بیاید 😒
حالا شب که میخواستیم بریم جفتشون اومدن ها 😒فقط ضدحالن😑
پ. ن1:
اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست
ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.
بهترین تغییرات از درون رخ میدهد
⎙⠀ ⌲
ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
پ. ن2:
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏻 💔