چهارشنبه سوری2 :)
_آره دایی تو برو 😁دستت درد نکنه
زندایی خندید و گفت
_اینجاست که میگن تعارف اومد نیومد داره😂😂😂
داداش سهراب همونطور که بلند میشد گفت
_نه بابا این چه حرفیه....
دستی به روسریم کشیدم نفسو گذاشتم زمین....
دیگه همه اومدن
با دایی دست دادم
_سلام دایی بزرگه😉😂! خوبی؟
خم شد لپمو بوسید
_علیک السلام جقله! تو خوبی؟
همینطور با زندایی و مهدا و مهدیه و آقا مهدی هم احوال پرسی کردیم
میبینید دخترا ؟ 😑کل خاندان اسم بچه هاشون بهم میخوره فقط ما این وسط تافته جدا بافته ایم😐😂
خلاصه که نشستیم یه یک ساعت همه حرففففففف😂🙄
من و مهدا هم افتاده بودیم به جون نفس ولش نمیکردیم 😆😂....
دیگه آره دیگه... 😂😂😂
(خاله زهرا شون نیومدن! اونا جای دیگه از قبل ترش دعوت بودن مثل اینکه🤷🏻♀️)
دیگه شام خوردیم سفره رو جمع کردیم! من و مهدا رو انداختن پای سینک ظرف بشوریم 😑!
چرا؟
واقعا چراااا؟
😑
همیشه ما کوچیکترا مظلوم واقع میشیم 🙄😑
که هیچی سهراب و آقا مهدی اومدن گفتن اونا میشورن! ما هم در حد یه تعارف گفتیم
_نه خودمون میشوریم که گفتن نه ما از خدا خواسته اومدیم کنار 😂
قدرت یعنی اینننننن💪🏻😎!
کیف کنید 😂😂😂😂
دیگه مامانو زندایی ام دور آشپزخونه رو جمع کرده بودن کاری نمونده بود رفتیم بیرون...
دایی داشت سفره رو تمیز میکرد نفس هم اونور سفره رو گرفته بود ول نمیکرد
_نفس بابایی، ول کن سفره رو خوشگلم خراب میشه ها....
حالا همچین ذوق کرده بود بچه 😂😂
داداش رضا از اون وسط برش داشت 😂
_ای شیطون بلا.... چی میخوای فسقلی....
_مامان و زندایی نشستن من که رفتم به زور نشستم کنار بابام😁
همینه که هست 🙄😂
آقا من حرصم گرفته بود!
مامان اون وسط روسری نداشت 😒، به همه محرم بود راحتتتتتت🙄
_میآید مافیا بازی کنیم؟
صدای مهدیه بود!
آقا مهدی از تو آشپزخونه صداشو برد بالا
_من هستم
همه موافقتشون رو اعلام کردن مثل پدر بنده و خان دایی جان هم که راضی نمیشدن رو به زور راضی کردیم من و مهدا 😁
هیچوقت قدرت یه دختر رو دست کم نگیرید 😎💪🏻....
تا موقع که ظرف ها تموم بشه اسامی رو نوشتن.... کارت ها رو هم نوشتن،...
که حالا من اینجا مینویسم شما میخونید راحته ها وگرنه یه بل بشویی بود 😂🙌🏻.... انگار مثلا میدون جنگه 😂😂😂
دیگه شهردار های محترم هم اومدن😂
کارت ها رو پخش کردن، مامان گفت
_ چند تا مافیا داریم الان؟
مهدا راوی بود!
گفت
_4تا
من گفتم
_چرا چهارتا
مهدا:
_پس چندتا؟ 😐
_کلا یازده نفریم باید 3 تا مافیا داشته باشیم چرا چهارتا؟
زندایی گفت
_ حالا دیگه کارت ها رو پخش کرده عیبی نداره....
دیگه بگید بنده چه نقش داشتم؟ 😎
نووووو😁
گاد بودم 😎✌🏻
خلاصه که خیلی حال داد! 😄
فک نمیکردم با خونواده کیف بده انقد 😂
......
آخر بازی نقش ها رو خوندند داداش رضا لئون بود
من
_آدم بابای خودشو میزنه؟ نه بابای خودشو میزنه؟ 🙄😒.... خجالت داره
بابا تو سایت مافیا بود....
بعد گفتم
_ داداش رضا کی رو زد رفت بیرون؟
مهدا گفت
_عمه رها
نگاه کردم به داداش رضا
_بفرما! یه بار جستی ملخک! به دوبار نرسید خدا زدت! آدم مادر خودشو میزنه!.... واقعا که.... 😂
خلاصه که آره!
دیگه ساعتای 11 ونیم شده بود آتیشم درست کردیم از رو آتیش پریدیم!
پسرا هم انقد آتیش سوزوندن 😂مسخره بازی در اوردن 😂😂😂
من به سناشون شک کرده بودم 😂😂😂😂
حالا سر دستشون هم داداش سهراب بود 😂😂😂😂
آخرشم طاقت نیاوردن رفتن با ترقه برگشتن😀😃🤩...
خلاصه که ما ساعت 2 شب برگشتیم خونه 😂😂😂
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
دل نوشت:
از لحاظ روحی
نه نیاز دارم از زندگی لفت بدم!
نه نیاز دارم برم کوه و دشت و دمن داد و بیداد کنم!
نه نیاز دارم یکی رو بزنم!
نه نیاز دارم برم تو اتاق درو قفل کنم قیافه هیچ بشری رو نبینم!
نه نیاز دارم خودکشی کنم!
نه نیاز دارم به گوشه اتاق خیره بشم تا دنیا تموم شه!
از لحاظ روحی فقط نیاز دارم
تو بین الحرمین بشینم
نگاهم به گنبد خوشگلت باشه
زیر لب زمزمه کنم
اومدم تنهای تنها!
من همون تنها ترینم :)
+اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏻 💔
اهان الان پست جدید رو دیدم