๛☆داســتــان زندگــی من☆๛

داستان خانه ما :)

خاطراتم :)

دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۰۱/۰۷/۱۶
    :/
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
  • ۰۱/۰۷/۱۶
    :/
نویسندگان

۲ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

_آره دایی تو برو 😁دستت درد نکنه

زندایی خندید و گفت 

_اینجاست که میگن تعارف اومد نیومد داره😂😂😂

داداش سهراب همونطور که بلند میشد گفت 

_نه بابا این چه حرفیه....

 دستی به روسریم کشیدم نفسو گذاشتم زمین.... 

دیگه همه اومدن 

با دایی دست دادم

_سلام دایی بزرگه😉😂! خوبی؟ 

خم شد لپمو بوسید 

_علیک السلام جقله! تو خوبی؟ 

همینطور با زندایی و مهدا و مهدیه و آقا مهدی هم احوال پرسی کردیم 

می‌بینید دخترا ؟ 😑کل خاندان اسم بچه هاشون بهم میخوره فقط ما این وسط تافته جدا بافته ایم😐😂

خلاصه که نشستیم یه یک ساعت همه حرففففففف😂🙄

من و مهدا هم افتاده بودیم به جون نفس ولش نمی‌کردیم 😆😂.... 

دیگه آره دیگه... 😂😂😂

(خاله زهرا شون نیومدن! اونا جای دیگه از قبل ترش دعوت بودن مثل اینکه🤷🏻‍♀️) 

دیگه شام خوردیم سفره رو جمع کردیم! من و مهدا رو انداختن پای سینک ظرف بشوریم 😑! 

چرا؟ 

واقعا چراااا؟ 

😑

همیشه ما کوچیکترا مظلوم واقع میشیم 🙄😑

که هیچی سهراب و آقا مهدی اومدن گفتن اونا میشورن! ما هم در حد یه تعارف گفتیم 

_نه خودمون می‌شوریم که گفتن نه ما از خدا خواسته اومدیم کنار 😂

قدرت یعنی اینننننن💪🏻😎! 

کیف کنید 😂😂😂😂

دیگه مامانو زندایی ام دور آشپزخونه رو جمع کرده بودن کاری نمونده بود رفتیم بیرون... 

دایی داشت سفره رو تمیز می‌کرد نفس هم اونور سفره رو گرفته بود ول نمی‌کرد 

_نفس بابایی، ول کن سفره رو خوشگلم خراب میشه ها.... 

حالا همچین ذوق کرده بود بچه 😂😂

داداش رضا از اون وسط برش داشت 😂

_ای شیطون بلا.... چی میخوای فسقلی.... 

_مامان و زندایی نشستن من که رفتم به زور نشستم کنار بابام😁

همینه که هست 🙄😂

آقا من حرصم گرفته بود! 

مامان اون وسط روسری نداشت 😒، به همه محرم بود راحتتتتتت🙄

_می‌آید مافیا بازی کنیم؟ 

صدای مهدیه بود! 

آقا مهدی از تو آشپزخونه صداشو برد بالا 

_من هستم 

همه موافقتشون رو اعلام کردن مثل پدر بنده و خان دایی جان هم که راضی نمیشدن رو به زور راضی کردیم من و مهدا 😁

هیچوقت قدرت یه دختر رو دست کم نگیرید 😎💪🏻.... 

تا موقع که ظرف ها تموم بشه اسامی رو نوشتن.... کارت ها رو هم نوشتن،... 

که حالا من اینجا مینویسم شما میخونید راحته ها وگرنه یه بل بشویی بود 😂🙌🏻.... انگار مثلا میدون جنگه 😂😂😂

دیگه شهردار های محترم هم اومدن😂

کارت ها رو پخش کردن، مامان گفت

_ چند تا مافیا داریم الان؟ 

مهدا راوی بود! 

گفت

_4تا

من گفتم 

_چرا چهارتا 

مهدا:

_پس چندتا؟ 😐

_کلا یازده نفریم باید 3 تا مافیا داشته باشیم چرا چهارتا؟ 

زندایی گفت 

_ حالا دیگه کارت ها رو پخش کرده عیبی نداره.... 

دیگه بگید بنده چه نقش داشتم؟ 😎

نووووو😁

   گاد بودم 😎✌🏻

خلاصه که خیلی حال داد! 😄

فک نمیکردم با خونواده کیف بده انقد 😂

...... 

آخر بازی نقش ها رو خوندند داداش رضا لئون بود 

من 

_آدم بابای خودشو میزنه؟ نه بابای خودشو میزنه؟ 🙄😒.... خجالت داره 

بابا تو سایت مافیا بود.... 

بعد گفتم 

_ داداش رضا کی رو زد رفت بیرون؟ 

مهدا گفت 

_عمه رها 

نگاه کردم به داداش رضا 

_بفرما! یه بار جستی ملخک! به دوبار نرسید خدا زدت! آدم مادر خودشو میزنه!.... واقعا که.... 😂

خلاصه که آره! 

دیگه ساعتای 11 ونیم شده بود آتیشم درست کردیم از رو آتیش پریدیم! 

پسرا هم انقد آتیش سوزوندن 😂مسخره بازی در اوردن 😂😂😂

من به سناشون شک کرده بودم 😂😂😂😂

حالا سر دستشون هم داداش سهراب بود 😂😂😂😂

آخرشم طاقت نیاوردن رفتن با ترقه برگشتن😀😃🤩... 

خلاصه که ما ساعت 2 شب برگشتیم خونه 😂😂😂

 

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

 

دل نوشت:

از لحاظ روحی 

نه نیاز دارم از زندگی لفت بدم! 

نه نیاز دارم برم کوه و دشت و دمن داد و بیداد کنم! 

نه نیاز دارم یکی رو بزنم! 

نه نیاز دارم برم تو اتاق درو قفل کنم قیافه هیچ بشری رو نبینم! 

نه نیاز دارم خودکشی کنم! 

نه نیاز دارم به گوشه اتاق خیره بشم تا دنیا تموم شه! 

از لحاظ روحی فقط نیاز دارم 

تو بین الحرمین بشینم 

نگاهم به گنبد خوشگلت باشه 

زیر لب زمزمه کنم 

اومدم تنهای تنها! 

من همون تنها ترینم :) 

​​

 

+اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏻 💔 

​​

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۳۰
Rasta ✿

در خونه که باز شد همزمان ذوق منم دوبرابر ‌شد😂....

_بفرما خانم.... 

 مامان وارد شد بعد بابا دستشو گذاشت رو شونه من منو هل داد سمت داخل! 

_برو بابا جون... برو تا از ذوق پس نیفتادی.... 

لبخندم کش اومد 

_هر چی بابا بگه😁

بعد پریدم تو خونه.... 

مدیونید فک کنید عجله داشتم... فقططططط چون بابا گفت 😁

 

خبببببب! تا پله هست چرا آسانسور؟ 😁برعکس همه مردمیم ما😂... 

_بابا؟ 

_جانم؟ 

_من میخوام از پله ها برم! یکی با من از پله ها بیاد 😁

_خب با آسانسور بریم 😂چه کاریه 

_نه پله خوبه حال میده 😂

داداش رضا گفت:

_بیا بریم! تو بزرگ نمیشی 

به شوخی دستمو زدم رو کتفش 

_دااش خودمی به مولا 

_چرا اینجوری حرف میزنی؟ 

_چجوری بابا؟ 

_لاتیشو پر میکنی! 🤨

لبخند دندون نمایی زدم 

_دیگه دااش خودمونه دیگه 😁

بعد خانواده رفتن سمت آسانسور ما هم رفتیم سمت پله ها 

_داداش؟ 

_هم؟ 

_هم؟ همم جوابه؟ 😐

_رستا آدم باش! حرفتو بزن 

لپشو کشیدم 

_اعصاب داشته باش داداش من 😆چقد بی اعصابی تو! بیچاره بچه هات 😂

سرعتشو بیشتر کرد 

_چی چی، گازشو گرفتی داری میری! وایسا.... 🤐🙄

چادرمو جمع کردم و منم سریعتر دنبالش رفتم 

_داداش؟ 

_دیگه چی؟ 

_میگم اگه میدونستم یه مدت دور باشی انقد مهربون میشی زود تر خودم می‌فرستادمت بری 😂

از گوشه چشم نگام کرد 

_ببین همین چند روزی که هستم میتونی کتک رو بخوری یا نه! 

_نه بابا 😐! 

رسیدیم بالاخره 

_ببین چند طبقه رو بخاطر خریت تو مجبور شدم از پله بیام 🙄

_چهار طبقه! 

_من چرا واقعا به حرف تو گوش میدم 😐

_چون فهمیده ای 🤣

همزمان درم باز شد و وارد شدیم 

_سلااااااام اهالی این خانه! 

دیدیم مامان و بابا و سهراب نشستن تو هال 😂

داداش رضا اشاره زد بفرما 

_خب حالا دیگه چهار تا طبقه رو اومدی بالا! کوه که نکندی! 

داداش رضا رو به دایی گفت 

_سلام دایی! 

مشغول احوال پرسی شد که پریدن وسط 

_سلام دایی خوشگل خودم! خوبی؟ زندایی خوبه؟ کجاست؟ همه چی ردیفه؟ کار و بار اوکیه؟ الحمدالله! نفس من کو؟ 😁پیش زندایی؟ 

دایی خندید و لپ منو کشید 

_نفس بکش!.... 

صدای زندایی اومد 

_اینجام خانم خانما اگه ببینی 

_اِ! سلام عجقم! خوبی؟ 

زندایی خم شد و گونمو بوسید 

_سلام ممنون تو خوبی؟ 

_منم خوبم! فقط اون شیرینی بغلتو بدی من عالی میشم 😍

بعد محلت ندادم نفسو از بغلش کشیدم.... 

محکم گونشو بوسیدم 

_سلام توپولوی من! خوبی عجگ دلم😍... فندق منی که تو 😍... 

یه گاز کوچولو از لپش گرفتم! 

بچه کلا تو شوک بود 😂

هیچی همونجور که نفس بغلم بود چادرمو در اوردم 

هعی دستشو میزد به گیره روسریم 

_چیه آبجی جونم؟ دوسش داری 😍... بزرگ بشی خودم برات روسری میبندم 😍

حالا تاییدم می‌کرد کف دست بچه 😂😍

دیگه چای اورد زندایی من بچه بغلم بود! میوه اورد بچه بغلم بود! ولی بحث شیرینی فرق میکنه 😂

هنو شیرینی به دست اومد که بیاد زنگ در خورد 

دایی خواست بلند شه 

سهراب گفت 

_میخواید من برم؟ 🙂

حالا ببین چه جنتلمن شده😑! درحالت عادی که منو کچل میکنه😑🙄....

 

🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚🌸💚

 

​​​​​​پ. ن1:چهارشنبه سوری کی بوده من الان مینویسم؟ پوستم کنده شد انقد توبلاگفا نوشتم پرید 😂.... ولی دیگه قول داده بودم این چهارشنبه سوری رو بگم.... این پارت یکش، بقیشو بعدا مینویسم بعد میخوام از زیبایی های فروردین بگم😎😂... تا موقع اردیبهشت میشه😂!

اردیبهشت چه مناسبت خاصیه دخترا؟ 😁

 

پ. ن2:

ازعڪاس‌پرسیدن‌بدترین

لحظه‌ی‌عڪس‌گرفتنت‌کی بوده؟

گفت‌سوریه‌که‌بودم‌تااومدم‌ازیه‌بچه عکس‌بگیرم‌فکرکرد

دوربین،اسلحه‌منه

دستاشوبردبالا

#عجیب‌اما‌واقعی!

 

پ. ن3:

 

کلیک کنید :)

 

برادرانه 🙃

 

 

پ. ن4:

#کلام_شهید 🌱

 

یـھ‌وقتـٰایی‌دل‌ڪندن‌از‌یـھ‌سر؎چیـزای‌خوب

باعـث‌میشـھ‌چیـزای‌بھتـر؎‌بدسـت‌بیـٰاریم . .

بـرای‌رسیـدن‌بہ‌مھدی‌زهـرا‹عج›از‌چـی‌

دل‌ڪندیم . . ?!' 

#شهید_محسن_حججی

 

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻❤️

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۴۲
Rasta ✿